نــگـــــــــارا

چرک نویس حاج نیماتون

نــگـــــــــارا

چرک نویس حاج نیماتون

نــگـــــــــارا

از همین تریبون اعلام میکنم، هیچ مخاطبی در کار نیست ...
پس نه به دل مهربونتون بگیرین نه منو تجسم ناجور کنین توو ذهنتون
نواقص نوشته هارو هم به بزرگی خودتون ببخشید ، ایشالله که واسه هممون " این نیز بگذرد " ...

عاشق همتونم

آخرین متون !
  • ۹۸/۰۱/۰۱
    /"
آخرین دیدگـــاه ها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۳۰
مرداد

دیگه عادتت شده هر شب چند جرعه از روح خستت رو به کف خیابونای سرد و بی روح این شهر می چشونی. انگار هوای بازدمت توی این سرما خاطراتت رو باهاش زنده می کنه ؛ مگه نه ؟!

یاد مالبرو می افتی، لایتش !! با یه فندک ، همدم بی کلک ، که سوخت تا بسوزونی ذره ذره از وجودتو. چه فایده ای داره وجود وجودت، وقتی اونی که باید کنارت وجود داشته باشه دیگه وجود نداره ؟!

دستت می ره توو کاپشنت تا پیدا کنی یارتو اما انگار یادت رفته که تو اصلا سیگاری نیستی!! متاسفم برات که فقط توی مشتی از تلقین هات خودتو محصور کردیو بالاجبار هم سلولی خودت کردیش! توی زندانی که اسمش دنیاته ...

البته خوشحالم شدی چون حالا به خاطراتت با اون هم شک کردی!! ولی چه خوشحالی کوتاهی چون همینکه دست دیگت توی جیب دیگه ی کاپشنت میره تا از گرمای فراموشی ، بیشتر لذت ببری فندکتو حس می کنی.

همه تلقین هات برگشتن ؟ اشکال نداره این داستان هرشبته!

 

چیز دیگه ای انتظار داشتی؟؟!!

 

  • نیما مقدم